ماه در روی کسی غیر تو دیدن ممنوع /
ناز چشم کسی جز تو خریدن ممنوع
تابلویی بر سر دروازه ی قلبم زده ام /
که ورود احدی جز تو اکیدا ممنوع
گفتند حديث آشنايي جرم است
دل بردن و بعد آن جدايي جرم است
فرهاد بلند شد ز قبرش فرمود
در مكتب عشق بي وفايي جرم است
شبي غمگين شبي باراني و سرد
مرا در غربت فردا رها كرد
دلم در حسرت ديدار او ماند
مرا چشم انتظار كوچه ها كرد
به من مي گفت تنهايي غريب است
ببين با غربتش با من چه ها كرد
تمام هستي ام بود و ندانست
كه در قلبم چه آشوبي به پا كرد
ولي هرگز شكستم را نفهميد
اگرچه تا ته دنيا صدا كرد
دست عشق از دامن دل دور باد
مي توان آيا به دل دستو داد؟
مي توان آيا به دريا حكم كرد؟
كه دلت را يادي از ساحل مباد...
موج را آيا توان فرمود ايست؟
باد را فرمود بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بي گزاره در نهاد ما نهاد...
.: Weblog Themes By Pichak :.